بخش چهارم رمان شاهزاده ای از آسمان:

حسیبا:

سراغ کشوی لباس ها رفتم و شروع به گشتن کردم. علاقه ای به پوشیدن لباس های خیلی باز و تنگ جلوی آرتین نداشتم،
پس تونیک نخی بنفش و بلندم رو پوشیدم و با یه شلوار لی و روسری بلند سورمه ای خودم رو راحت کردم. با دیدن
خودم تو آینه آه کشیدم. الان اگه هر دختری جای من بود، بهترین لباساش رو واسه نامزدش میپوشید؛ ولی من هربار با
یادآوری روز عقد، نگاه و رفتار آرتین جلو چشمام می اومد و ازش زده میشدم. بعد از اون روز حتی جلو نیومد تا به
خاطرش توضیحی بده. شاید قانع میشدم و میتونستم راحت تر باهاش کنار بیام، راحت تر عاشقش بشم؛ ولی تنها
کاری که تو این دو هفته انجام داد این بود که بشینه و از دور نگاهم کنه یا نهایتا لبخندی تحویلم بده و اینا برای
قانع کردن دل من اصلا کافی نبودند.
با صدای اهم اهم مامان نگاهم به سمت در اتاق چرخید. وای بازم اومده بود از لباس پوشیدنم اشکال بگیره!
قبل از این که حرفی بزنه، گفتم:

_من لباسام رو عوض نمیکنم مادر من؛ با اینا راحت ترم.
مامان چند بار سرش رو بالا و پایین کرد و گفت:
_ میدونم، میدونم چه دختر لجبازی دارم.
بابا هم وارد اتاق شد و به طرفداری از من گفت:
_ چرا داری دوباره اذیتش میکنی زهره جان؟
مامان هیکل تپلش رو سمت بابا چرخوند و با گلایه گفت:
_مرداس نمیبینی داره چی میپوشه؟ همیشه همین کار رو میکنه عزیزم.
چشمای آبی بابا روی لباس هام چرخید و گفت:
_مگه چشه لباساش زهره جان؟ بیا، بیا بریم کارات مونده منم کمکت میکنم.
بعد دست مامان رو گرفت و سمت آشپزخونه کشید. مامان لحظه آخر برگشت و چشم غره ای بهم رفت و با بابا همراه
شد.
اوف، خداروشکر! اصلا حوصله سر و کله زدن با مامان رو نداشتم؛ به خصوص امروز که تو باشگاه با الهام دعوام شده بود
و تا خونه جر و بحث طولانی با هم داشتیم، اعصابم بیشتر از هر وقتی ضعیف شده بود.
ساعت هشت بود که زنگ خونه رو زدند. بابا گرمکن طوسی رنگی رو که ست شلوارش بود پوشید و به حیاط رفت. چند
روزی بود که قفل خراب شده بود و مجبور بودیم خودمون بریم در رو باز کنیم. باز خداروشکر که خونه یک طبقه بود و
تو آپارتمان زندگی نمیکردیم، وگرنه مجبور بودیم برای بازکردن در چند تا پله رو بالا و پایین کنیم.
از پنجره ی پذیرایی بابا رو دیدم که به سمت در رفت و بازش کرد. آرتین با چند تا ساک دستی وارد حیاط شد و شروع به
احوال پرسی باهاش کرد. نمیدونم اون ساک دستی های تو دستش چی بودند. قبل از این که مثل روز خواستگاری دوباره

نگاه های یواشکیم رو ردیابی کنه، از پنجره فاصله گرفتم. سمت چادر سفید و گلدارم دویدم سرش کردم. تو آشپزخونه
رفتم و خودم رو مشغول درست کردن سالاد کردم.
صدای مامان رو از دم در شنیدم. مثل همیشه داشت قربون صدقه ی آرتین میرفت، قشنگ حس میکردم آرتین رو به
اندازه پسر نداشته اش دوست داره.
بعد از چند دقیقه همه وارد شدند و روی مبل های آبی رنگ نشیمن نشستند. بیشتر دکور خونه به سلیقه بابا آبی بود.
سینی چای رو برداشتم و سمت پذیرایی رفتم. بعد از سلام و احوالپرسی، اون رو روی میز گذاشتم و روی یکی از مبل های
تک نفره نشستم. سنگینی نگاه آرتین رو روی خودم حس کردم. ناخودآگاه نگاهم سمتش چرخید و دیدم با لبخندی که
دندون های سفید و ردیفش رو بیشتر از همیشه نمایان کرده بود، نگاهم میکنه. باید چیکار میکردم. آیا این لبخندها
نشونه عشق بودند؟ در جوابش به یه لبخند کوچیک اکتفا کردم و سرم رو پایین انداختم. همه چیز مثل دفعات قبل بود.
باز هم اون نگاه ها و لبخندها، بی هیچ حرفی. انگار نه انگار که من هم آدم بودم. همه ی صحبتش با بابا و مامان بود و این
بیشتر از همه حرصم میداد. دلم میخواست برم جلو، تو چشمای قهوه ای و مردونه اش نگاه کنم و همه دلخوری هایی رو
که ازش داشتم، بهش بگم تا با یه توضیح همه چیز رو حل کنه؛ ولی غرورم هرگز این اجازه رو نمیداد.
با صدای مامان از فکر و خیال بیرون اومدم:" حسیبا بیا بریم غذا رو بکشیم؛ آرتین جان، آقا مرداس، شما هم بفرمایید
سر سفره."
سری تکون دادم و دنبال مامان به طرف آشپزخونه راه افتادم.
بعد از خوردن شام خواستم خودم رو مشغول شستن ظرف ها کنم که پدر صدام زد؛ حتما میخواست براشون چیزی ببرم.
وقتی رسیدم تو پذیرایی کسی نبود. روی مبلی که موقعیتش دقیقا پشت به آشپزخونه بود، پاهای یه نفر رو دیدم. نزدیک
شدم و تونستم آرتین رو تشخیص بدم، پس مامان اینا کجا بودند؟
جلوتر رفتم و از آرتین که با خیال راحت رو مبل لم داده بود پرسیدم:
_ببخشید پس بابا مامانم کجا رفتن؟

با صدای من ابروی راستش رو بالا داد و آروم سرش رو چرخوند تا تو زاویه دیدش باشم. وای خدا نگاهش چه جذبه ای
داشت!
لبم رو گاز گرفتم و سرم رو پایین انداختم، نباید اینقدر زود وا بدی دختر.
آرتین با لحن مطمئنش گفت:
_ من ازشون خواستم تا تنها صحبت کنیم، حسیبا لطفا بشین.
آره منم باور کردم؛ یعنی هیچی زیر سر مامان نبود؟
رفتم و روی دورترین مبلی که ممکن بود نشستم و گفتم:
_خب، بفرمایید من در خدمتم.
یه دفعه از جاش بلند شد و به سمتم اومد. با دیدن هیکل مردونه و پرهیبتش استرس گرفتم و پام پشت سر هم روی
زمین ضرب گرفت. میدونستم قهرمان ورزش های رزمیه و همیشه تو رویاهام آرزو داشتم همسرم یه رزمیکار مثل خودم
باشه؛ ولی نمیدونم چرا حالا که آرزوم برآورده شده، سرنوشت جوری رقم خورده که بینمون این همه فاصلست.
روی مبل دونفره بغل دستم نشست و ازم خواست برم و کنارش بشینم.
بوی ادکلنش تو بینیم پیچید و ضربان قلبم رو بالا برد. سرم رو با استرس تکون دادم و گفتم:
_ نه، ممنون اگه حرفی دارید همین فاصله برای شنیدن کافیه.
تو دلم خدا خدا میکردم در مورد اون روز صحبت کنه و بگه که همه چیز سوءتفاهم بوده، عشقش رو بهم ابراز کنه و
سعی کنه از دلم در بیاره تا منم سعی کنم بیشتر دوستش داشته باشم.
لبخندی رو که گوشه ی لبش اومد، سریع جمع کرد و سرش رو پایین انداخت. با اون بینی عقابی، شکل کارآگاهه ای
فیلمای پلیسی شده بود. دستی روی موهای قهوه ای تیره و کوتاهش کشید، آرنجش رو به دسته مبل تکیه داد و انگشتاش
رو روی لباش گذاشت؛ معلوم بود داره بدجور در مورد حرفی که میخواد بزنه فکر میکنه.

با صدای زنگ موبایل هر دومون از دنیای فکر و خیال بیرون اومدیم؛ سریع سمت پالتوش رفت، گوشی رو از جیبش در
آورد و شروع به صحبت کرد.
_الو، سلام. چی شده بگو... اشکال نداره کار مهمی ندارم بگو.
چی؟! یعنی صحبت با من، اون هم وقتی که اینقدر بهش نیاز داشتم کار مهمی نبود؟بدجور بهم برخورد. سریع از جام
بلند شدم، تو اتاقم رفتم و در رو پشت سرم بستم؛ دیگه عمرا اجازه بدم باهام صحبت کنه.
نمیدونم پشت اون تلفن مزاحم چی بهش گفتند که پنج دقیقه بعد صدای خداحافظیش با مامان بابا به گوشم رسید.
هه! عاشق دل خسته ما رو باش. حتی براش مهم نبود از دستش ناراحت شدم، حتی نیومد باهام خداحافظی کنه.
آهی کشیدم و خودم رو روی تخت انداختم.
صدای بلند و کشدار تو فضای سرد و سیاه پیچید. چند نفر باهم از جایی نامعلوم اسمم رو صدا میزدند و با هربار
صدازدن ضربان قلبم بالاتر میرفت. نور آبی رنگ شناور از دور نزدیک و نزدیکتر میشد و فضای اطراف رو روشنتر
میکرد. حالا همه جا پر از درخت شده بود؛ ولی هنوز تاریکی زیر پام بود. میخواستم فرار کنم؛ اما میترسیدم داخل
فضای سیاه زیر پام سقوط کنم. یک لحظه احساس خفگی کردم، دست هام رو روی گلوم فشار دادم. نور آبی سرعت
گرفت و با شتاب به طرفم حرکت کرد، ناخودآگاه قدمی به عقب برداشتم و توی فضای سیاه و بینهایت پرت شدم.
از خواب پریدم و نفس عمیق و صداداری کشیدم که به جیغ بیشتر شبیه بود. نگاه مضطربم رو دور و اطراف چرخوندم و
وقتی فهمیدم تو اتاق امن خودم هستم، نفس راحتی کشیدم.
یه دفعه بابا با چهره ی نگران در رو باز کرد و خودش رو تو اتاق انداخت. فکر کنم اون هم صدای نفس های مضطربم رو
شنیده. اومد سمتم و بدن بیحالم رو تو بغلش گرفت؛ وای خدا چه آرامشی!
نگاه بی رمقم رو سمتش چرخوندم و لبهای خشکیده ام رو چندبار مثل ماهی به هم زدم اما صدام در نیومد. با دیدن حال
و روزم سمت آشپزخونه دوید و با لیوان آب برگشت لیوان رو از دستش گرفتم و بی معطلی سر کشیدم.

دست پر از مهرش رو روی سرم حس کردم.
نگاه قدردانی بهش انداختم و لیوان خالی رو روی میز گذاشتم.
وقتی مطمئن شد حالم بهتره، لبه تخت نشست و گفت:
_چی بود دخترم؟ چرا تو خواب جیغ میزدی؟
لبام رو با زبونم خیس کردم و گفتم:
_چیزی نبود بابا، خواب بد دیدم، مهم نیست.
چشمای پدر تنگ شد، با شک پرسید:
_چه خوابی میدیدی دخترم؟ میتونی برام تعریف کنی؟
ثانیه به ثانیه اون کابوس لعنتی جلو چشمام بود؛ ولی نمیخواستم پدر رو به خاطر یه خواب نگران کنم؛ به خاطر همین
گفتم:
_نه بابایی، یادم نمیاد.
پدر سری تکون داد و بلند شد که بره. دلم نمیخواست این قدر زود تنها شم. دستش رو گرفتم و گفتم:
_بابایی میشه پیشم بمونید و داستان اون شاهزاده رو دوباره برام تعریف کنید؟
لبخند تو چشمای خسته اش نشست. میدونستم امشب هم مثل چند شب پیش درست و حسابی نخوابیده.
دوباره لبه تخت نشست. من هم از خداخواسته سریع خوابیدم، پتو رو تا زیر گلوم بالا کشیدم و منتظرشنیدن داستان
مورد علاقه ام شدم.

پایان بخش چهار این رمان.