بخش اول رمان شاهزاده ای از آسمان :

آرتین:

با تونفا ضربه ی محکمی به کیسه بوکس زدم؛ صدای بلندی داد و چند بار دور خودش چرخید. هنوز راضی نشده بودم؛ ضربه محکم تری زدم و این کار رو دوباره و سه باره تکرار کردم. فکر این که اینقدر سریع دلم رو به یه دختر باختم، داشت دیوونه ام میکرد. کی فکرش رو میکنه دختری که برای حل مهمترین پرونده عمرم طعمه ای بود، شکارچی دلم شده. این برای من که همیشه از عشق و عاشقی فراری بودم، یک رسوایی بزرگ بود. چند تا نفس عمیق کشیدم و تونفا رو گوشه سالن، روی ردیف تاتمیهایی که روی هم چیده شده بودند، پرت کردم و باعث شد تکونی بخورند و همه با هم به کف سالن سقوط کنند. هه! چند وقت دیگه مسابقه قهرمانی دفاع شخصی کشور رو پیش رو داشتم و این حال و روزم بود. روی زمین نشستم و سرم رو به دیوار پشت سرم زدم. دیگه مخم نمیکشید. صدای بلند سقوط کوهی از تاتمی، باعث شد محسن با عجله وارد سالن بشه و با دیدن افتضاحی که به بار آوردم چشم غره ای بهم بره. دیگه تو این یک ماه به رفتارام عادت کرده بود. میدونست به خاطر مشکل حل این پرونده اعصاب درستی ندارم؛ به خاطر همین جرئت نکرد چیزی بگه. یک راست سراغ تاتمیها رفت و وقتی کارش تموم شد، تونفا رو از زمین برداشت و به سمتم اومد، سر تونفا رو به طرفم دراز کرد و گفت:  بگیر داداش. وقتی دید عکس العملی نشون نمیدم، کنارم نشست و گفت:چته آرتین؟ این مدت که پرونده ی گمشدن این دخترا افتاده زیر دستت بدجور داغونی؛ چرا اینقدر این قضیه واست مهم شده؟ ناسلامتی تو قهرمان دفاع شخصی کشوری پسر! یه نگاه به خودت بنداز؛ داری ذره ذره آب میشی داداش من.

 

آخه چه طور میتونستم از علت مهم بودن این پرونده برای همکارم بگم، وقتی پای آبرو و ناموسم وسط بود. کالفه سرم رو تکون دادم و گفتم: ولم کن محسن، یه چیزی میگم ناراحت میشی. عصبانی پوفی کشید؛ دستش رو روی شونه ام گذاشت و بلند شد و در حالی که دور میشد گفت:تو که اینقدر درگیر این پرونده ای، دیگه نامزدکردنت چی بود؟ ببین اون دختر بیچاره چی میکشه از دستت. از سالن بیرون رفت و در رو محکم پشت سرش بست. هه دختر بیچاره! یکی باید دلش به حال من بسوزه. با این تصور که اون دختر کلید حل بزرگترین معمای زندگیمه، باهاش نامزد شدم و حالا نه تنها چیزی دستگیرم نشده، بلکه خودم هم گرفتارش شدم. چشمام رو بستم و سعی کردم برای هزارمین بار همه چیز رو تو ذهن آشفته ام تحلیل کنم. درطول یک ماه، یازده تا دختر ناپدید شدند، همه شون با این دختر در ارتباط بودند و به گفته شاهدا، آخرین کسی که باهاشون دیده شده هم همین دختر بوده. پس چرا تو بازجویی ها چیزی دستگیرمون نشد؟ چرا با وجود این که بهش نزدیک شدم و حتی باهم نامزد هم شدیم هنوز نتونستم گره کور این معما رو باز کنم؟ حالا هم که این افتضاح پیش اومده و دل بی صاحبم این جوری گیر این دختره افتاده. سرم رو بین دستام گرفتم و انگشتام رو با حرص بین موهام فرو بردم. تو بد دوراهی گیر کردم.

پایان بخش یک این رمان.