بخش دوم رمان شاهزاده ای از آسمان :

حسیبا:

بعد از دوهفته هنوز باورم نمیشه پدر رضایت به نامزدی من و آرتین داده؛ پسر باجذبه ای که غرور و اقتدار از لحن
حرف زدنش مشخص بود.
هیچوقت یادم نمیره روزی رو که برای خواستگاری تک و تنها پا پیش گذاشت و وارد خونه مون شد، وقتی از لای در اتاق
یواشکی دید میزدم، چهره ی پر ابهتش اولین چیزی بود که توجهم رو جلب کرد. نمیدونم از کجا متوجه نگاه های من
شده بود که برگشت و صاف بهم زل زد! شرط میبندم چشمام رو از لای در دید.
هنوز هم با یادآوری اون روز به خودم به خاطر این فضولی بی موقع لعنت میفرستم؛ ولی مشکل از اون جایی شروع شد
که روز عقد با تمام ذوق یه دختر بیست ساله تو چشماش نگاه کردم و...
تو چشماش هر چیزی رو دیدم، جز عشق! اون من رو دوست نداشت. چشمای خالی از احساسش دلم رو خالی کرده بود
و از انتخابم پشیمون شده بودم؛ ولی دیگه پشیمونی چه فایدهای داشت وقتی کار از کار گذشته بود.
روی تختم غلت زدم و چراغ خواب فیروزهای روی میز رو روشن کردم. عادتم بود که وقتی فکرم مشغول چیزیه، خواب به
چشمام نیاد و امشب هم یکی از اون شبها بود. فکر آینده مبهمی که قرار بود با آرتین داشته باشم داشت دیوونه ام
میکرد.
با صدای قار و قور شکمم، یادم افتاد شام درست و حسابی نخوردم. دستم رو روی شکمم گذاشتم. بدجور ضعف کرده
بودم و احساس میکردم معده ام تو هم میپیچه. باید همین الان چیزی میخوردم، وگرنه تا صبح زنده نمیموندم.
موهای بلند و تاب خورده ام رو چند دور پیچیدم و با کلیپس بزرگ سفید که تضاد عجیبی با موهای بینهایت سیاهم
داشت، روی سرم محکم کردم. آروم در اتاق رو باز کردم و تو نور ضعیف چراغ خواب دیواری هال، به طرف آشپزخونه
حرکت کردم.
با دیدن هیکل سیاهی که تو تاریکی روی صندلی آشپزخونه نشسته بود، هول کردم و هینی کشیدم. سایه سیاه سریع
دستش رو به طرف کلید برق برد؛ یک ثانیه بعد همه جا روشن شد و پدر در حالی که با چشمای رنگ آسمونش بهم نگاه
میکرد، جلوم ظاهر شد. اوف! قلبم اومد تو دهنم. شاکی شدم و رو بهش گفتم:

_ داشتم سکته میکردم بابایی، چرا تو تاریکی نشستید؟
لبخند مبهمی روی لب هاش نشست، جلو اومد و دستی روی سرم کشید و گفت:
_ من قربون بابایی گفتنت بشم دختر شیرینم.
بعد نگاهی به لباسهام کرد و گفت:
_چه قدر با این لباس شبیه بچگیهات شدی.
نگاهم روی بلوز شلوار سفید با خرسهای بنفش چرخید. راست میگفت؛ این لباس واسه خیلی وقت پیش بود و دیگه
باید از دور خارج میشد.
لبخندی زدم و با عصبانیت ساختگی گفتم:
_ بابا! شما هم خوب بلدید از جواب دادن به سوالی که دوست ندارید طفره بریدا.
چشمای مهربون پدر غمگین شد، آهی کشید و گفت:
_چیزی نیست دخترم، تو چرا بیداری؟ برو بخواب.
همون لحظه انگار شاهد از غیب رسید و صدای قار و قور شکمم دوباره بلند شد. گوشه ی لبم رو گزیدم، نگاهی به شکمم
کردم و گفتم:
_ من به خاطر این بیدارم.
دوباره لبخند روی لبهاش برگشت چشمکی زد و گفت:
_خب پس بریم یه دستبردی به یخچال بزنیم...
سر یخچال رفتم و ظرف کوکو سیب زمینی رو بیرون آوردم، روی میز گذاشتمش و بدون این که گرمش کنم، شروع به
خوردن کردم.

پایان بخش دو این رمان.