بخش سوم رمان شاهزاده ای از آسمان:

ادامه حسیبا:

از گوشه ی چشم حواسم به پدر بود که تو این مدت فقط نشست و به جای نامعلومی خیره شد. غم و دل مشغولی بزرگی
رو از نگاهش میخوندم؛ ولی میدونستم اگه چیزی بپرسم، جوابی نمیده. پس بیخیال شدم و در عوض سوالی رو که
چند روز ذهنم رو مشغول کرده بود پرسیدم:
_ بابا، چرا این قدر اصرار کردید با آرتین نامزد کنم؟
اصرار که چه عرض کنم؛ پدر یه جورایی مجبورم کرده بود بله رو بگم.
همونطور که تو اون نقطه نامعلوم سیر میکرد، گفت:
_ یه بار که بهت گفتم دخترم؛ این جوان از همه لحاظ خوبه؛ علاوه بر این شغلش بود که توجهم رو به خودش جلب کرد.
قطعا یه پلیس بیشتر و بهتر از هرکسی میتونه ازت محافظت کنه.
دستم رو جلوی صورتم گرفتم و با دهن پر گفتم:
_ اوه! بابا مگه من چه شخصیت مهمی هستم که باید ازم محافظت بشه؟!
انگار چیز مهمی یادش اومد؛ چون بالاخره نگاهش رو از اون نقطه نامعلوم برداشت و گفت:
_ راستی این مدت که تنها جایی نمیری؟
چرا یه دفعه این مساله یادش افتاد؟ با تعجب لقمه کوکو تو دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_نه بابا جان، یا با مامان میرم یا با آژانس.
تو مدتی که یازده تا از دوستام گم شده بودند، بابا خیلی حساستر شده بود و اجازه نمیداد هیچ جا تنها برم، حتی
باشگاه و دانشگاه رو هم یا باید با خودشون میرفتم یا با احمد آقا راننده آژانس سرکوچه. یه جورایی از این وضعیت
خسته شده بودم.
کلافه بهش گفتم:

_ بابا آخه کی میاد دختر زشت شما رو بدزده؟ مگه دختر خوشگلتر از من کمه تو این شهر؟
یه دفعه سرش رو به سمتم برگردوند و اخمی کرد که دلم ریخت! انگشت اشاره اش رو مثل وقتایی که میخواست دعوام
کنه، بالا برد و گفت:
_ دیگه این حرف رو نزن حسیبا، دیگه نشنوم!
شوک زده از این برخورد طوفانی، بغض کردم و با چشمهایی که پرده ای از اشک روش نشسته بود نگاهش کردم.
پدر که معلوم بود از رفتارش پشیمون شده، صندلیش رو جلوتر کشید و سرم رو تو بغلش گرفت و با دست مردونه و
پرمهرش شروع به نوازش کرد و گفت:
_ عشق بابا من که جز تو و مادرت تو این دنیا کسی رو ندارم. در ضمن دیگه نشنوم بگی خوشگل نیستما؛ اون چشمای
مشکی و بادومی تو که معصومیت ازشون میباره می ارزه به کل دنیا.
با این که میدونستم فرزند از چشم پدر و مادرش زیباترین بچه ی دنیاست؛ ولی بازم از تعریفش قند تو دلم آب شد.
ولی وقتی یادم به دماغ یه کوچولو بزرگم افتاد، داغم تازه شد. سریع سرم رو از بغلش بیرون کشیدم و گفتم:
_ پس دماغم چی بابا؟ چرا نذاشتی عملش کنم؟
بابا که از این تغییر موضع ناگهانی من خنده اش گرفته بود، نگاه مهربونی بهم انداخت و گفت: وای دوباره یادش افتاد!
دیگه پررو نشو دختر کوچولو، دماغت خیلی هم خوبه و به صورتت میاد. پاشو برو بخواب ببینم.
با ناراحتی از جام بلند شدم، صندلی رو با حرص زیر میز گذاشتم و پدر رو با دنیای اسرار خودش تنها گذاشتم.

پایان بخش سه این رمان.