بخش سوم رمان شاهزاده ای از آسمان:

آرتین:

خسته و کوفته کفش هام رو درآوردم و وارد آپارتمان کوچیکم شدم. این روزا کار فیزیکی زیادی نداشتم؛ اما اون چه که
بیشتر آزارم میداد، مشغله فکری بود و مطمئنا مشغله فکری خیلی بیشتر از مشغله کاری خستم میکرد.
پیراهن قهوه ای رو در آوردم و روی دسته مبل پرت کردم. نگاهی به شلوار سیاهم انداختم و سری رو به نشونه ی تاسف
تکون دادم؛ چه تیپ افتضاحی! کِی اینا رو پوشیده بودم که یادم نیست؟! باورم نمیشه منی که این قدر به تیپم اهمیت
میدادم، الان به این روز افتادم.
دلم برای اون پسر فعال و سرزنده ی درونم تنگ شده بود. همون پلیس وظیفه شناس که همه بهش حسادت میکردند،
همون پسر که لحظه ای غم و ناراحتی رو به خودش راه نمیداد.
آهی از ته دلم کشیدم و بدون این که چیزی بخورم، به سمت اتاق خواب رفتم؛ شاید میتونستم بعد از چند روز با کمی
خواب، از کمبودها و ضعف های بدنم کم کنم.
روی تخت دراز کشیدم، غلت زدم و چشمم به کمد لباس افتاد، گوشه کاغذ بزرگی که از بالای کمد بیرون زده بود،
توجهم رو به خودش جلب کرد. بلند شدم و کاغذ رو برداشتم و متوجه شدم یه عکسه، عکسی که خاطره ی دوهفته پیش
رو برام زنده میکرد.
دوباره روی تخت دراز کشیدم و نگاهم روی دختر غمگین توی عکس ثابت موند. هیچ وقت اون روز رو فراموش نمیکنم؛
روزی که برای من حکم بستن قراردادی برای حل پرونده ام رو داشت و برای اون دختر، حکم بستن پیمانی برای شروع
یک زندگی عاشقانه.
هنوز هم اون لحظه که با چشمای پرذوق و مشکیش تو چشمام زل زد تا شادی و امیدش رو باهام تقسیم کنه، فراموش
نمیکنم.
وقتی نگاهم کرد و چشمای معصومش یه دفعه غمگین شد و خنده از لب های کوچیک و بچه گونه اش پر کشید، دلم ریخت
و مطمئن شدم چشمام همه رازم رو فاش کردند. تازه اون موقع بود که فهمیدم اشتباه بزرگی کردم؛ این احساسات پاک
یه دختر بود که داشت بازیچه دستم میشد.

بعد از اون روز خیلی سعی کردم اشتباهم رو جبران کنم؛ اما هرگز دیگه اون نگاه پر از عشق رو تو چشماش ندیدم، باید
همون موقع صدای شکستن قلبش رو میشنیدم.
هر بار که به دیدنش میرفتم، بیشتر عاشق رفتاراش میشدم، عاشق شیطنت هایی که گاهی با پدرش میکرد، عاشق
لجبازی های بچه گونه ای که با مادرش داشت، عاشق ادبی که تو صحبتش بود، عاشق حجب و حیای دخترونه ای که تو
رفتارش موج میزد و عاشق چشماش؛ چشمایی که با هر خنده اش میخندیدند و دنیای دیگه ای دور از همه غمها و
استرس هام بهم هدیه میدادند.
هرچی بیشتر میگذشت، بیشتر متوجه میشدم خطا رفتم. این دختر هیچ نقشی تو قضیه دخترای گمشده و پرونده ای که
به خاطرش وارد زندگیش شده بودم نداره.
شده بودم مثل یه آدم دو شخصیتی که تو تنهایی به خاطر معمای حل نشده زندگیم، همه اش تو خودم بودم و با دیدن
حسیبا شخصیت دومم رو میشد؛ همه ی اون مشکلات رو فراموش میکردم و امید به زندگی رو تو وجودم پیدا میکردم.
گاهی اوقات فکر میکردم این دختر افسونگر قهاریه که تونسته این جوری تو قلبم نفوذ کنه. افسونگر بیوفایی که خیلی
زود قلبم رو مال خودش کرد؛ ولی من رو به خاطر اشتباهم نبخشید و قلبش رو به دستم نسپرد.
با یادآوری خاطرات گذشته قلبم تیر کشید. تو این مدت به اندازه یک عمر فکر و دل مشغولی داشتم. احساس میکردم
بار یک دنیا روی دوشمه.
عکس دونفره رو روی میز گذاشتم و به جای دستمال کاغذی شیشه ای تکیه دادم تا همیشه جلو چشمام باشه.
کمی بعد همین طور که به عکس نگاه میکردم، کم کم چشمام گرم شدند و برای اولین بار تو این چند روز با آرامش
خوابیدم.
وقتی چشمام رو باز کردم، هوا کاملا تاریک شده بود. کورمال کورمال به طرف کلید برق رفتم و تو یک لحظه اتاق غرق
نور شد. سریع دستم رو روی چشمام گذاشتم تا به نور عادت کنند.

نگاهم که به ساعت افتاد، تازه فهمیدم چه قدر زیاد خوابیدم؛ امشب خونه حسیبا دعوت بودم و ساعت هفت بود. وقت
زیادی نداشتم. سریع آبی به صورتم زدم و بعد از خوندن نماز مغرب، سراغ کمد لباس ها رفتم. تصمیم داشتم امروز هم
مثل بقیه وقت هایی که به دیدن حسیبا میرفتم، بهترین لباس هام رو بپوشم. باید تمام سعی ام رو میکردم تا قلب این
دختر رو مال خودم کنم.
شلوار کتان سورمه ای رو پام کردم و پیراهن چهارخونه آبی مشکی رو هم روش پوشیدم. هماهنگی لباس هام رو با یه
شومیز سورمه ای کامل کردم. یقه ی پیراهن رو از زیر شومیز بیرون آوردم و مرتبش کردم. ساعت مچی رو هم دور دستم
بستم و ادکلن همیشگی رو روی مچ دست و گردنم خالی کردم. پالتو و ساک دستی های روی کاناپه رو برداشتم و زدم
بیرون. امشب میخواستم تمام تلاشم رو برای به دست آوردن حسیبا بکنم.

پایان بخش چهار این رمان.